باران گرفته است
اجتماعی
بزرگنمايي:
عصر کرد - حاج قاسم عزیز! نوشتن برای تو که خوش نداشتی برایت بنویسند، سخت است. نوشتن برای ققنوسی که از خاکستر شدن باک نداشت سخت است، خاصه که نویسنده اش غریب وار در پیله تن دست و پا بزند.
چهل سال چله نشینی کردی تا نیمه شبی در شطی از مهتاب غسل شهادت کنی و به زندگی جاودانه برسی، که رسیدی. اکنون از تو چه می توان نوشت که به مراد پیوسته و بر سفره خود خدا روزی می خوری؟
من فقط می توانم نوحه سرای دل افسرده خود باشم که حتی به پایین ترین صخره از آن ستیغ سر در آسمان نتوانست دست بکشد.
من فقط می توانم یکی از همین روزها که شهر کرمان زیارتگه رندان جهان شده است، بروم بنشینم در دامنه کوه صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بالای مزارت و همان شروه همیشگی ام را بخوانم که:
فلک داد و فلک صد داد و بیداد
فلک تخت سلیمان داد بر باد
بنشینم آن بالا و فوج فوج مردمی را نگاه کنم که جنگل انبوه صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را در می نوردند و مویه کنان بالا می آیند تا کبوتر سفید قبرت را بغل کنند و همچون مادری دلبند از دست داده، اشک بریزند.
می نشینم آن بالا و خاطرات قشنگت را به یاد می آورم و دل مهربانت را که شبیه دل هیچ ژنرالی نبود جز خودت. به یاد می آورم آن دو چشم سحرانگیزت را وقتی مثل دو دریای به هم رسیده زیر سایه بان ابروهای پرپشتت می درخشیدند و مروارید محبت به ساحل چشمانت هدیه می دادند آنگاه که واعظ بیت الزهرا روضه کشتی پهلوگرفته را می خواند.
از دامنه کوه پایین می آیم و با فاصله آن گوشه کنارها می ایستم که مزاحم پروانه های دور شمع مزارت نباشم. به روزهایی فکر می کنم که لشکر سیاه دلان داعش سوریه و لیبی و عراق را درنوردیده بودند و تا نزدیکی مرزهای کشورمان جلو آمده بودند اما از ترس تو، علمدار رشید ما حتی وجود پا پیش گذاشتن در حوالی مرزهایمان را نداشتند.
نزدیک تر می شوم و طوفان خاطره آن شب می پیچد در مغزم. همین جا ایستاده بودم در حالی که آن طرف تر، چسبیده به دیوار مسجد صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف زیر شولای شب، عده ای داشتند انگشت و انگشترت را در خاک می گذاشتند و ما مردم مثل ابر بهار در آن شب سرد و سوزناک اشک می ریختیم.
شراب نور که به رگ های شب دوید و اذان صبح را گفتند، سراپرده محل تدفین بالا رفته بود و از آن گردوی ثمری دره قنات ملک بر روی زمین اثری نبود.ستاره ای پر نور هنوز داشت در آسمان می درخشید.
مدتی است افتاده ام در زندگی ات. با تو بوده ام، از پشته های تنگل هونی تا کوچه های قنات ملک. از سرگردانی هایت در خیابان های کرمان تا رستوران هتل کسری و گود زورخانه های عطایی و جهان و باشگاه کاراته وزیری و مجالس وعظ در مسجد جامع و تکیه فاطمیه و مسجد قائم عجل الله تعالی فرجه الشریف. همه جای شهر کرمان در جستجوی ردی از تو بوده ام. در کوچه پس کوچه های خیابان ناصریه، آنقدر دنبال خانه ای که در نوجوانی آنجا نفس کشیده ای گشتم تا آخر پیدایش کردم، هنوز سقف های گنبدی اش فرونریخته. هنوز قسمتی از هتل کسری دست نخورده باقی مانده است، دفتر حاج محمد یزدان پناه، صاحب بامرام هتل، سر جایش است و صدای پای تو انگار از آن پله ها به گوش می رسد وقتی داری حلب هفده کیلویی روغن را با تمام چهارده سالگی ات بالا می بری که بگذاری در آشپزخانه هتل.
حاجی، آن دو جوان مغازه دار زیر هتل، در هفتاد سالگی در مغازه هایشان نشسته اند و هنوز خاطراتی دارند از تو که برایم بگویند. چه ساعت ها که نشسته ام پای صحبت هاجر و آذر، خواهرانت و حسین و سهراب، برادرانت. از همه حریصانه درباره تو سوال کرده ام. با مداح تکیه فاطمیه، با کباده کش زورخانه جهان، با هرکسی که در جوانی رفت و آمدی داشته ای به گپ و گفت نشسته ام. با مشهدی درویش رازبان هم حرف زده ام. حاجی با عصا و عینک ته استکانی شکسته و جوش خورده اش نشسته بود زیر چنار، لب استخر قنات ملک، اسم شما که به میان آمد، اشک هایش روی پیراهن پاره اش چکید، پیرمرد خودش گریه می کرد و هم اشک من را در آورد!
این مقدمه ای است بر کتاب «باران گرفته است»
-
چهارشنبه ۱۲ دي ۱۴۰۳ - ۰۰:۵۸:۰۳
-
۱۲ بازديد
-
-
عصر کرد
لینک کوتاه:
https://www.asrekurd.ir/Fa/News/941160/